بزن باران بهاران فصلِ خـون است
خيابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بي چشمان ِ خورشيد جهـان در تيه ِ ظلمت واژگون است
بزن باران نسيـم از رفتـن افتـاد بزن باران دل از دل بسـتن افتـاد
بزن بـاران به رويشخانهی خـاک گـُل از رنگ و گيـاه از رُستن افتاد
بزن بـاران که ديوان در کميناند پليـدان در لبـاس ِ زُهد و ديناند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خـوبان عَلمداران ِ وحشت خـوشه چيناند
بزن باران ستـمکاران به کـارند نهـان در ظلـمت، اما بيشمـارند
بزن بـاران، خـدارا صبـر بشکن کـه ديـوان حاکـم ِ مُلک و ديارند
بزن بـاران فريب آئينه دار است زمـان يکـسر به کـام ِ نابکار است
به نام ِ آسـمان و خـدعهی دين بر ايرانشهـر، شيـطان شهريار است
سـکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است بزن باران که شيخ ِ شهر مست است
ز خـون ِ عاشقـان پيمانهی سرخ به دست ِ زاهدان ِ شب پـرست است
بزن بـاران و گـريان کن هوا را سکون بـر آسمـان بشکن، خـدا را
هزاران نغمه در چنگ ِ زمـان ريز ببــار آن نغـمـههـاي آشنــا را
بزن بـاران جهان را مويه سرکن بـه صحـرا بار و دريـا را خبـر کن
بزن بـاران و گـَرد از باغ برگير بـزن بـاران و دوران دگــر کـن
بزن باران به نام ِ هرچه خوبيست بيفشـان دسـت، وقتِ پايکـوبيست
مـزارع تشنه، جوباران پُر از سنگ بـزن بـاران کـه گـاه ِ لايروبيست
بزن باران و شـادي بخش جان را بباران شـوق و شيـرين کن زمـان را
به بـام ِ غـرقه در خـون ِ ديارم بپـا کـن پـرچـم ِ رنگـين کمـان را
بزن بـاران که بيصبـرند ياران نمـان خامـوش، گـريان شـو، بباران
بزن باران بشوي آلودگي را
ز دامـان ِ بلنـد ِ روزگـاران